من همین نزدیکی نشسته بودم
جایی کنار کودکی ام
روبروی دردهای همیشگی
هوای شهر مسموم....
آدم های شناور......
طعم تلخ گفتگو....
بعد باران آمد، با آغوشی نور و روشنی
و از همان جا بود که تنهای "من" دلش سیب خواست....
باران که شروع شد من چتر نداشتم
و تنها آواز می خواندم!!!!
نمی دانم چرا گریه امانم رابریده بود!!
یادم نیست
تنها هوا بوی سیب می داد...
باران که رسید صیغه ی صبح جاری شد، بر زمین
و عطر نور زمین را پر کرد
شکوفه، شکوفه
شکوفه های سیب
بوی تو زمین را سرشار کرده است و سرشاخه ها از عطر حضورت
سرخم کرده اند....باتو بهار ماندنیست ....فصل ها همه بهاری
تو که باشی زندگی برای جاری بودن چیزی کم نخواهد داشت.....