loading...
تقدیم به کسی که هیچ وقت نبود
هیشکی بازدید : 66 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

((تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
 به كام دل در آغوشت نگیرم

 تويي آن آسمان صاف و روشن

 من این کنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
 از اين زندان خاموش پر بگيرم 
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

 در این فکرم و می دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
 دگر از بهر پروازم نفس نيست

زپشت ميله ها هر صبح روشن
 نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
 از اين زندان خامش پر بگيرم
 به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش
 فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را))

                                                    فروغ فرخزاد

 

بايد بسوزي و بسازي...

چاره ای جز این نداری... می دونم... می خوای فریاد بزنی... می خوای شکایت کنی... از دست کی؟ اول از دست خودت... یه کم که فکر می کنی می بینی مقصر اصلی یه کس دیگه اس... اینبار می خوای بلندتر داد بزنی... می خوای شکایت کنی ... اینبار از دست من... از دست همه... چون می بینی این همه سال اسیر بودی... باز فریاد می زنی ... اما صدات تو هم همه گم می شه... اینبار دیگه صدات تبدیل شده به ناله... باز می بینی اسیری و هر ثانیه زنجیر غربت دور گردنت سفت تر می شه... دیگه بغضت می ترکه... خیلی غریبی... می بینی هیچ چیز برای از دست دادن نداری... شاید حقت باشه... شاید سهم تو از این روزگار همین باشه... دلت می خواد فرار کنی... اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

نمی تونی...

نمی...

ن..

 دیگه از فریاد کشیدن خسته شدی... دلت هوای  حرف های تازه کرده... دلت می خواد یه دوست واقعی داشته باشی... یکی که براش درد دل دل کنی... دلت یه دوست میخواد... یه یار می خواد...  یکی که براش شعر بخونی... آواز بخونی... باهاش بخندی... برقصی... اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

نمی تونی...

نمی...

ن..

 دیگه از همه چی خسته شدی... فکر می کنی چرا اینطوری شده... چرا اینقدر غریبی... چرا هیچ کسی حرفت رو نمی فهمه... 

چرا...

 چون تنهایی...

خیلی تنهایی..

خیلی...

 من خیلی سعی می کنم گوشه ای از تنهایت رو پر کنم... می خوام دوستت باشم... چون خیلی دوستت دارم... خیلی برام عزیزی... ولی نمی دونم چی کار کنم...

تو اسیر غربتی... من اسیر روزگار...

تو هم اسیری منم اسیر...

تو بهم بگو...

این وسط کدوممون اسیرتریم... تو یا من...

من می خوام به این اسارت پایان بدم...

کمکم کن با هم به این اسارت پایان بدیم...

((تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
 به كام دل در آغوشت نگیرم

 تويي آن آسمان صاف و روشن

 من این کنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
 از اين زندان خاموش پر بگيرم 
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

 در این فکرم و می دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
 دگر از بهر پروازم نفس نيست

زپشت ميله ها هر صبح روشن
 نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
 از اين زندان خامش پر بگيرم
 به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش
 فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را))

                                                    فروغ فرخزاد

 

بايد بسوزي و بسازي...

چاره ای جز این نداری... می دونم... می خوای فریاد بزنی... می خوای شکایت کنی... از دست کی؟ اول از دست خودت... یه کم که فکر می کنی می بینی مقصر اصلی یه کس دیگه اس... اینبار می خوای بلندتر داد بزنی... می خوای شکایت کنی ... اینبار از دست من... از دست همه... چون می بینی این همه سال اسیر بودی... باز فریاد می زنی ... اما صدات تو هم همه گم می شه... اینبار دیگه صدات تبدیل شده به ناله... باز می بینی اسیری و هر ثانیه زنجیر غربت دور گردنت سفت تر می شه... دیگه بغضت می ترکه... خیلی غریبی... می بینی هیچ چیز برای از دست دادن نداری... شاید حقت باشه... شاید سهم تو از این روزگار همین باشه... دلت می خواد فرار کنی... اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

نمی تونی...

نمی...

ن..

 دیگه از فریاد کشیدن خسته شدی... دلت هوای  حرف های تازه کرده... دلت می خواد یه دوست واقعی داشته باشی... یکی که براش درد دل دل کنی... دلت یه دوست میخواد... یه یار می خواد...  یکی که براش شعر بخونی... آواز بخونی... باهاش بخندی... برقصی... اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

نمی تونی...

نمی...

ن..

 دیگه از همه چی خسته شدی... فکر می کنی چرا اینطوری شده... چرا اینقدر غریبی... چرا هیچ کسی حرفت رو نمی فهمه... 

چرا...

 چون تنهایی...

خیلی تنهایی..

خیلی...

 من خیلی سعی می کنم گوشه ای از تنهایت رو پر کنم... می خوام دوستت باشم... چون خیلی دوستت دارم... خیلی برام عزیزی... ولی نمی دونم چی کار کنم...

تو اسیر غربتی... من اسیر روزگار...

تو هم اسیری منم اسیر...

تو بهم بگو...

این وسط کدوممون اسیرتریم... تو یا من...

من می خوام به این اسارت پایان بدم...

کمکم کن با هم به این اسارت پایان بدیم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 136
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 34
  • بازدید سال : 268
  • بازدید کلی : 13,738