دیشب در آینه ی آب،پشت درختان گیلاس
این تو بودی که چشمان مرا فهمید
و در آن لحظه دیدی مرواریدی را که از آن غلطید
و احساس کردی صدای ساکنی را،که به تکرار تو را فریاد میزد
آنقدر که سرانجام از درد رنجید
و این من بودم که عشق را جستجو کردم،در لحظه لحظه ی خوابم
و آن زمان که گوشم نوایش را شنید و قلبم به استقبال پرده را به رویش کنار کشید
این دیگر عشق نبود که رفت،بلکه صبح بود که با آمدنش ناگاه
چه بیرحمانه یاد تو را دزدید...!