loading...
تقدیم به کسی که هیچ وقت نبود
هیشکی بازدید : 46 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

http://www.smstak.com/wp-content/uploads/2011/06/creative-food-ads-10.jpg

دلم سیت باز امشو تنگ تنگه          سرم پیک و بساطم لنگ لنگه

خدا دونه‌، خوتم دونی، خومم ها      که هر وقت ته منی دنیا قشنگه

هیشکی بازدید : 35 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

سالی گذشت

من نفس نفس نبض لحظه ها را

روی پلك های خیس تو،

رویا دیدم.

لیلای با وفای شب های توام

و ترانه هایم بوی نجیب باران گرفته است

می دانی

هنوز هم زیباترین حرف

همان كلام ساده" دوستت دارم" است،

كه روی ساقه ی نگاهت جوانه زده است.

من وتو

می توانیم حرمت عشق باشیم

تاهمه عاشقان باور كنند

"روزی تمام نامه ها به مقصد می رسد!!"

امشب

باد راز شقایق را فاش خواهد كرد....!!!


میخوام اینجا، همین اینجا...همین الان ازتو سپاسگزاری كنم

میخواهم همین جا ،همین الان بگویم كه دوستت دارم

و به خاطر روزهای سرشار از عشق كه به من ارزانی داشتی ببوسمت....سپاسگزارم مهربان

هیشکی بازدید : 44 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

روزی كه ترا دیدم هنوز آبی اسمان عطر بهشت را داشت

روزی كه صدایت را شنیدم شكوفه های لبخند هنوز شیرین بود

روزی كه دستم را گرفتی گرمای خورشید درمن دمید

روزی كه چشمانم بارانی شد نفسهایت ساحل غمهایم شد

روزی كه ترسیدم شانه هایت تكیه گاهم شد

روزی كه صدایم كردی نسیم بهار در گیسوانم چرخید

روزی كه در كنارم ایستادی سایه ام برزمین نشست

روزی كه گفتی در كنارم میمانی اولین باورهایم درصداقت كلامت جوانه زد

روزی كه مهربانی ات رابه من دادی نفس هایم درنفسهایت جاری شد

و من آن روز ازنگاه تو آسمان رادیدم

و من آن روز تراباور كردم.......

هیشکی بازدید : 46 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

كاش بودی تا دلم تنها وبی ماوا نبود

اینهمه اندوه وشیون در پی شبها نبود

باز دلگیرم برای بودنت این روزها

هیچكس در خاطرم جز یاد تو تنها نبود

كاش بودی در بهارو سهم من از لحظه ها

حس پاییز عبور بی قراری ها نبود

هرطرف رو كردم و یاد تو آمد در نظر

عطر پاكت بود، اما آن نوازشها نبود

كاش برمی گشت حتی لحظه ای آن روزها

در قبالش حاضرم فردا و فرداها نبود

گرچه رفتی باز هردم در خیالم با منی

رفتنت در باورم پایان خوبی ها نبود

كاش بودی تو تنها در كنارم نازنین

آرزوی غیر تو آن سوی رویا ها نبود

هیشکی بازدید : 46 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

سیندخت و رودابه
پس از آنكه مهراب از خیمه گاه زال باز گشت نزد همسرش«سیندخت» و دخترش

 «رودابه» رفت و به دیدار آنان شاد شد. سیندخت در میان گفتار از فرزند سام جویا شد

 كه « او را چگونه دیدی و با او چگونه بخوان نشستی؟ در خور تخت شاهی هست

و با آمیان خو گرفته و آئین دلیران می داند یا هنوز چنان است كه سیمرغ پرورده بود؟»

 مهراب به ستایش زال زبان گشود كه « دلیری خردمند و بخنده است و در جنگ آوری

 و رزمجوئی او را همتا نیست:
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوانسال و بیدارو بختش جوان
بكین اندرون چون نهنگ بلاست
بزین اندرون تیز چنگ اژدهاست
دل شیر نر دارد و زور پیل
دودستش به كردار دریا ی نیل
چو برگاه باشد زر افشان بود
چو در چنگ باشد زر افشان بود
تنها موی سرو رویش سپید است. اما این سپیدی نیز برازنده اوست و او را چهره ای

 مهر انگیز میبخشد.»
رودابه دختر مهراب چون این سخنان را شنید رخسارش برافروخته گردید و دیدار زال

 را آرزومند شد.


راز گفتن رودابه با ندیمان
رودابه پنج ندیم همراز و همدل داشت.راز خود را با آنان در میان گذاشت كه «من شب و روز

 در اندیشه زال و به دیدار او تشنه ام و از دوری او خواب و آرام ندارم . باید چاره ای كنید و

 مرا بدیدار زال شادمان سازید.» ندیمان نكوهش كردند كه در هفت كشور به خوبروئیت

كسی نیست و جهانی فریفته تواند؛ چگونه است كه تو فریفته مردی سپید موی شده ای

و بزرگان و نامورانی را كه خواستار تواند فرو گذاشته ای؟ رودابه بر ایشان بانگ زد كه سخن

 بیهوده می گوئید و اندیشه خطا دارید .من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به

 چه كار میاید؟ من فریفته هنرمندی و دلاوری زال شده ام و مرا با روی و موی او كاری نیست.

 با مهر او قیصر روم و خاقان چین نزد من بهائی ندارند.
جز او هرگز اندر دل من مباد
جز از وی بر من میارید باد
بر او مهربانم نه بر روی و موی
بسوی هنر گشتمش مهر جوی.
ندیمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار دیدند یك آواز گفتند « ای ماهرو، ما همه

 در فرمان توایم. صدهزار چون ما فدای یك موی تو باد. بگو تا چه باید كرد. اگر باید جادوگری

 بیاموزیم و زال را نزد تو آریم چنین خواهیم كرد و اگر باید جان در این راه بگذاریم از چون

 تو خداوندگاری دریغ نیست.»
چاره ساختن ندیمان
آنگاه ندیمان تدبیری اندیشیدند و هر پنج تن جامه دلربا بتن كردند و بجانب لشگرگاه زال

 روان شدند. ماه فروردین بود و دشت به سبزه و گل آراسته. ندیمان به كنار رودی رسیدند

كه زال بر طرف دیگر آن خیمه داشت. خرامان گل چیدن آغاز كردند . چون برابر خرگاه زال

 رسیدند دیده پهلوان بر آنها افتاد . پرسید« این گل پرستان كیستند؟ » گفتند« اینان

 ندیمان دختر مهراب اند كه هر روز برای گل چیدن به كنار رود می آیند.» زال را شوری در

 سر پدید آمد و قرار از كفش بیرون رفت. تیرو كمان طلبید و خادمی همراه خود كرد و پیاده

 بكنار رود خرامید. ندیمان رودابه آن سوی رود بودند. زال در پی بهانه می گشت تا با آنان

 سخن بگوید و از حال رودابه آگاه شود. در این هنگام مرغی بر آب نشست . زال تیر در

كمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و بطرف ندیمان رفت. زال تیر بر او زد و

 مرغ بی جان نزدیك ندیمان بر زمین افتاد . زال خادم را گفت تا بسوی دیگر برود و مرغ را

 بیاورد . ندیمان چون بنده زال به ایشان رسید پرسش گرفتند كه « این تیر افگن كیست

 كه ما به برز و بالای او هرگز كسی ندیده ایم؟» جوان گفت « آرام، كه این نامدار زال زر

 فرزند سام دلاور است . در جهان كسی به نیرو و شكوه او نیست و كسی از او خوبروی

 تر ندیده است.» بزرگ ندیمان خنده زد كه « چنین نیست. مهراب دختری دارد كه در خوب

 روئی از ماه و خورشید برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت « از این بهتر چه خواهد بود

 كه ماه و خورشید هم پیمان شوند.» مرغی را برداشت و نزد زال بر آمد و آنچه از ندیمان

شنیده بود با وی باز گفت. زال خرم شد و فرمان داد تا ندیمان رودابه را گوهر و خلعت دادند.

ندیمان گفتند اگر سخنی هست پهلوان باید با ما بگوید. زال نزد ایشان خرامید و از رودابه

 جویا شد و از چهره و قامت و خوی خرد او پرسش كرد. از وصف ایشان مهر رودابه در دل

 زال استوارتر شد. ندیمان چون پهلوان را چنان خواستار یافتند گفتند «ما با بانوی خویش

سخن خواهیم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهیم كرد. پهلوان باید شب هنگام به

 كاخ رودابه بخرامد و دیده به دیدار ماهرو روشن كند.»



رفتن زال نزد رودابه
ندیمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسید رودابه نهانی بكاخی آراسته

 در آمد و خادمی نزد زال فرستاد تا او را به كاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم

براه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پدیدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و

 ستایش كرد. زال خورشیدی تابان بر بام دید و دلش از شادی طپید. رودابه را درود گفت و

 مهر خود آشكار كرد. رودابه گیسوان را فرو ریخت و از زلف خود كمند ساخت و فروهشت

 تا زال بگیرد و به بام بر آید. زال بر گیسوان رودابه بوسه داد وگفت « مباد كه من زلف مشك

 بوی ترا كمند كنم.» آنگاه كمندی از خادم خود گرفت و بر گنگره ایوان انداخت و چابك به بام

 بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش كرد و گفت « من دوستدار توام و جز تو كسی را به

 همسری نمی خواهم، اما چكنم كه پدرم سام نریمان و شاهنشاه ایران منوچهر رضا

نخواهد داد كه من از نژاد ضحاك كسی را به همسری بخواهم.» رودابه غمگین شد و آب

از دیده برخسار آورد كه « اگر ضحاك بیداد كرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوری و بزرگی

 و بزم و رزم ترا شنیدم دل به مهر تو دادم و بسیار نامداران و گردنكشانان خواستارمنند.

 اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئی نمی خواهم»
زال دیده مهر پرور بر رودابه دوخت و در اندیشه رفت . سرانجام گفت « ای دلارام، تو غم مدار

 كه من پیش یزدان نیایش خواهم كرد و از خداوند پاك خواهم خواست تا دل سام ومنوچهر

 را از كین بشوید و بر تو مهربان كند. شهریار ایران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد

 كرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد كه در جهان همسری جز زال نپذیرد و دل به مهر

 كسی جز او نسپارد . دو آزاده هم پیمان شدند و سوگند مهر و پیوند استوار كردند و

یكدیگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت.

هیشکی بازدید : 36 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

صبحی آفتاب بود

باد هم می چرخید

مرغ تنهایی،

روبه احساس طراوت می خواند

دست در شوق وصل

از سر شاخه ی عشق

بازهم سیبی چید.

باز هم خاطر تو در کوچه باغها پیچید

ابری از دور آمد

نم باران روی آیینه دل چکید

دفتر احساسم،

ورقی خورد به سمت طپش دلتنگی

چتر دست هایت کو؟؟

باز باران بارید!!!

 

میانه ی تابستان و بارش این باران؟؟؟

بوی خاک می آید...بوی خاک باران خورده که مستم می کند

بوی خوب تو می پیچد در هوای دل...بوی عشق ناب......

هیشکی بازدید : 46 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

دیشب در آینه ی آب،پشت درختان گیلاس

این تو بودی که چشمان مرا فهمید

و در آن لحظه دیدی مرواریدی را که از آن غلطید

و احساس کردی صدای ساکنی را،که به تکرار تو را فریاد میزد 

آنقدر که سرانجام از درد رنجید

و این من بودم که عشق را جستجو کردم،در لحظه لحظه ی خوابم

و آن زمان که گوشم نوایش را شنید و قلبم به استقبال پرده را به رویش کنار کشید

این دیگر عشق نبود که رفت،بلکه صبح بود که با آمدنش ناگاه

چه بیرحمانه یاد تو را دزدید...!

هیشکی بازدید : 46 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

خدا نوشت: حس خوب من سلام !

پا نوشت: وقتی به مهربانی درختان نگریستم  آسمان یادم آورد مهربانی تو را.....

من نوشت: تمام روز مشق می کنم با جوهرچشمانم مهربانی ترا

بهانه نوشت: سربلند می کنم باد را می بینم که حسودیش گل کرده و کنارم مکث کرده است...!!!

تو نوشت: چه نام قشنگی برآن کوچه نهاده بودند طبیعت اول!!!!

ترانه نوشت: اون گوشه از قلبم که مال هیچ کس نیست، کی با تو آروم شد اصلا مشخص نیست ....

 اسم تو بارونه ... عطر تو را داره .... (شادمهر عقیلی)

هیشکی بازدید : 40 جمعه 07 مرداد 1390 نظرات (0)

اگر حوصله کردی

انگشتانت را از عشق تر کن

و تنهایی مرا ورق بزن!

مهم نیست حجم تنهاییم تا خدا برسد

یا عمق این زخم تا قلب زمین .

مهم نیست.........

عشق که باشد،

اشاره ی انگشت تو،

" همان که سه تار را عاشق کرد!"

مرا شفا میدهد.

تعداد صفحات : 13

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 136
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 83
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 125
  • بازدید ماه : 231
  • بازدید سال : 465
  • بازدید کلی : 13,935