loading...
تقدیم به کسی که هیچ وقت نبود
هیشکی بازدید : 27 دوشنبه 23 آبان 1390 نظرات (0)

دلم ابری است ،

بگذارید تا باران شود پیدا

مبادا داروک!

آواز تو پنهان شود پیدا

مبادا عشق در پستو بماند، عقل در زندان

مبادا بغض روی سفره

جای نان شود پیدا
قرق بسیار سنگین است و ماه از گرک می‌ترسد

مگر در بیشه،

هی‌هایِ نیِ چوپان شود پیدا

اگر غوکان به شالیزار ...

ـ شالیزار ـ

می‌‌میرد

اگر زالو فراوان شد، تب و هذیان شود پیدا

تمام دشت را روزی پدرها عشق پاشیدند

به امیدی که فردا کودکی خندان

شود پیدا
چه خون‌ها خورد بعد از آن ، وطن این مادر گریان

که از نیل حوادث ، موسی ِ عمران شود پیدا!
کبود از گریه شد کودک ولی ساحل نشد پیدا

از این دریای بی‌یونس مگر طوفان شود پیدا

**

چه طوفانی، چه بارانی، عجب آغاز و پایانی !

چهل تردید برگردیم

که تا ایمان شود پیدا.....

سیدضیاالدین شفیعی

هیشکی بازدید : 39 دوشنبه 23 آبان 1390 نظرات (0)

چه قدر خواب ؟
چه قدر می خوابی ..! کسالتهای پاییزی
صندلی های چرک با دسته های خیس ...
ماوراء بدون ترمز ...
نیم متر پارچه ی متقالی برای زیر شلواری ابدیت
دامن با طرح گلگلی پیش کش نبودنت
چه قدر خواب ؟
چه قدر می خوابی ؟!!

هیشکی بازدید : 31 دوشنبه 23 آبان 1390 نظرات (0)

همه چی از یاد آدم می ره

مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه می رفت
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد
سبز بودم درشب رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
بیکرانه است دریا
کوچیکه قایق من
های ... آهای
تو کجایی نازی
عشق بی عاشق من
سردمه
مثل یک قایق یخ کرده روی دریاچه یخ ، یخ کردم
عین آغاز زمین
نازی : زمین ؟
یک کسی اسممو گفت
تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند
من : جیرجیرک آواز می خوند
نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟
من : کاشکی تشنه م بود
نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟
من : کاشکی گشنه م بود
نازی : په چته دندونت درد می کنه ؟
من : سردمه
نازی : خب برو زیر لحاف
من : صد لحاف هم کمه
نازی : آتیشو الو کنم ؟
من : می دونی چیه نازی ؟
تو سینه م قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم
کوره روشن کردند
سردمه
مثل آغاز حیات گل یخ
نازی : چکنم ؟ ها چه کنم ؟
من : ما چرامی بینیم
ما چرا می فهمیم
ما چرا می پرسیم
نازی : مگس هم می بینه
گاو هم میبینه
من : می بینه که چی بشه ؟
نازی : که مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر
گاو به جای گوساله اش کره خر را لیس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خیلی هم خوبه که ما میبینیم
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه می شد
اگه ما نمی دیدیم از کجا می فهمیدیم که سفید یعنی چه ؟
که سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در ؟
پامون می گرفت به سنگ
از کجا می دونستیم بوته ای که زیر پامون له می شه
کلم یا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگی کندوی زنبور چشم آدمه
من : درک زیبایی ، درکی زیباست
سبزی سرو فقط یک سین از البای نهاد بشری
خرمت رنگ گل از رگ گلی گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست
می آید یا رفته است ؟
چشم با دیدن رودونه جاری نمی شه
بازی زلف دل و دست نسیم افسونه
نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هیجانی ست بشر
در تلاش روشن باله ماهی با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پیچش نور در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه
چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است
دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه
سردمه
مثل پایان زمین
نازی
نازی : نازی مرد
من : تا کجا من اومدم
چطوری برگردم ؟
چه درازه سایه ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت ؟
من می خواهم برگردم به کودکی
قول می دهم که از خونه پامو بیرون نذارم
سایه مو دنبال نکنم
تلخ تلخم
مثل یک خارک سبز
سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من می خوام برگردم به کودکی
نازی : نمی شه
کفش برگشت برامون کوچیکه
من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟
نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نیست
من : برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینیم
نازی : رویا را
من : رویا را کجا زیارت بکنم ؟
نازی ک در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمی آد
نازی : بشمار تا سی بشمار ... یک و دو
من : یک و دو
نازی : سه و چهار

هیشکی بازدید : 36 دوشنبه 23 آبان 1390 نظرات (1)

ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم
غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها
دوست خوب من
وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد
ما باید مادرانمان را دوست بداریم
وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند
ما باید بدویم دستشان را بگیریم
تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند
ماباید پدرانمان را دوست بداریم
برایشان دمپایی مرغوب بخریم
و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم
پدران
پدران
پدرانمان را
ما باید دوست بداریم

هیشکی بازدید : 28 دوشنبه 23 آبان 1390 نظرات (0)

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی؟

هیشکی بازدید : 27 دوشنبه 23 آبان 1390 نظرات (0)

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟
ای راز
ای رمز
ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

هیشکی بازدید : 28 دوشنبه 23 آبان 1390 نظرات (0)

من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

حسین پناهی

هیشکی بازدید : 51 یکشنبه 22 آبان 1390 نظرات (0)
به آنهایی فکر کن که هیچگاه فرصت آخرین نگاه و خداحافظی را نیافتند. به آنهایی فکر کن که در حال خروج از خانه گفتند : "روز خوبی داشته باشی"، و هرگز روزشان شب نشد. به بچه هایی فکر کن که گفتند : "مامان زود برگرد"، و اکنون نشسته اند و هنوز انتظار می کشند. به دوستانی فکر کن که دیگر فرصتی برای در آغوش کشیدن یکدیگر ندارند و ای کاش زودتر این موضوع را می دانستند. به افرادی فکر کن که بر سر موضوعات پوچ و احمقانه رو به روی هم می ایستند و بعد "غرور" شان مانع از "عذر خواهی" می شود، و حالا دیگر حتی روزنه ای هم برای بازگشت وجود ندارد. من برای تمام رفتگانی که بدون داشتن اثر و نشانه ای از مرگ، ناغافل و ناگهانی چشم از جهان فرو بستند، سوگواری می کنم. من برای تمام بازماندگانی که غمگین نشسته اند و هرگز نمی دانستند که : آن آخرین لبخند گرمی است که به روی هم می زنند، و اکنون دلتنگ رفتگان خود نشسته اند، گریه می کنم. به افراد دور و بر خود فکر کنید ... کسانی که بیش از همه دوستشان دارید، فرصت را برای طلب "بخشش" مغتنم شمارید، در مورد هر کسی که در حقش مرتکب اشتباهی شده اید. قدر لحظات خود را بدانید. حتی یک ثانیه را با فرض بر این که آنها خودشان از دل شما خبر دارند از دست ندهید؛ زیرا اگر دیگر آنها نباشند، برای اظهار ندامت خیلی دیر خواهد بود ! دیروزگذشته است؛ و آیندهممکن است هرگز وجود نداشته باشد. لحظه حالرا دریاب چون تنها فرصتی است که برای رسیدگی و مراقبت از عزیزانت داری. اندکی فکر کن ...
هیشکی بازدید : 46 سه شنبه 17 آبان 1390 نظرات (0)

صبر میکنم همچنان و

سکوت میکنم همچنان و

خواب می مانم روزها را همچنان و

نظاره میکنم دست های تقدیر را

که رقم میزنند ، خطوط زندگی ام را و

حال من خوب است

خوب تر از همیشه ی بد بودنم

 

 

بعضی روز ها آدم بدبخت می شود

بعضی روز ها دلت میگیرد

بعضی روز ها همه چیز بوی دلتنگی میگیرد

بعضی روز ها هیچکس دوستت ندارد

بعضی روز ها آسمان ابری است اما تو ؛ گرمت است !

بعضی روز ها خیابان ها کثیف تر

بعضی روز ها آدم ها عبوس تر

امروز از آن روز هاست

هر روز من از این روز هاست

ولم کنید حالم اصلا خوب نیست .

 

یه کلیه با گروه خونی +O به فروش میرسد!!!!!

کارگران شرکت لوله سازی اهواز با 24 ماه حقوق معوقه

 

طلوع یا غروب چه فرقی میکند !

وقتی آسمانم را به تماشا نشسته ای

چه خورشید باشم چه ماه

دور از نگاهت

سیاره  ای متروک و سردم ،

که سالهاست از منظومه ی روشنی ها دور افتاده ام

 

تعداد صفحات : 13

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 136
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 81
  • باردید دیروز : 4
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 103
  • بازدید ماه : 209
  • بازدید سال : 443
  • بازدید کلی : 13,913