loading...
تقدیم به کسی که هیچ وقت نبود
هیشکی بازدید : 65 چهارشنبه 14 دی 1390 نظرات (0)


paeez

 

پائیز ای فصل برگ ریز

ای آنكه بر جنازه گل های باغ من ٫ جز گریه
هیچ كاری دیگر نمی كنی                                           
هر چند غیر مرگ ـ
كه سرنوشت مشترك برگهاست                 
بر ساكنان باغ مقرر نمی كنی                                              
گویم اگر دوست ترت دارم از بهار

باورنمی كنی

هیشکی بازدید : 92 سه شنبه 13 دی 1390 نظرات (1)
I am thankful for the alarm that goes off in the early morning house,
because it means that I am alive

خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم، این یعنی من هنوز زنده ام


I am thankful for being sick once in a while,
because it reminds me that I am healthy most of the time

خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار میشوم، این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم


I am thankful for the husband who snoser all night,
because that means he is healthy and alive at home asleep with me

خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم
این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است



I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes,
because that means she is at home not on the street

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است
این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند



I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed

خدا را شکر که مالیات می پردازم، این یعنی شغل و درآمدی دارم و بیکار نیستم


I am thankful for the clothes that a fit a little too snag,
because it means I have enough to eat

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند، این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم



I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day,
because it means I have been capable of working hard

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم، این یعنی توان سخت کار کردن را دارم



I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning,
because it means I have a home

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم، این یعنی من خانه ای دارم


I am thankful for the parking spot I find at the farend of the parking lot,
because it means I am capable of walking
and that I have been blessed with transportation

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم
این یعنی هم توان راه رفتن دارم
و هم اتومبیلی برای سوار شدن



I am thankful for the noise I have to bear from neighbors,
because it means that I can hear

خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم، این یعنی من توانائی شنیدن دارم


I am thankful for the pile of laundry and ironing,
because it means I have clothes to wear

خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم، این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم



I am thankful for the becoming broke on shopping for new year,
because it means I have beloved ones to buy gifts for them

خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند
این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم



Thanks God... Thanks God... Thanks God

خدا را شکر... خدا را شکر... خدا را شکر

هیشکی بازدید : 85 دوشنبه 12 دی 1390 نظرات (1)
خدايا، انديشه‌ام را در مسيري معنوي و روحاني قرار ده، تا روحم را با تو درآميزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظه‌ي زندگي‌ام دريابم.
 
خدايا، انديشه‌ام را چنان محكم ‌ساز كه به حقيقت و عقلانيت متعهد باشم، و تنها بر پايه فهم و تشخيص خودم از زندگي، زندگي كنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و ديگران از من مي‌خواهند فراتر بروم.
 
خدايا، به من بينشي عطا كن كه هيچ وقت خود را با ديگران مقايسه نكنم، بر آنهايي كه از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها كه پايين ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت كنم و همواره در اين انديشه باشم كه از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.
 
خدايا، به من فهمي عطا كن تا تفاوتهاي خود با ديگران را دريابم، و بفهمم كه با شخصيت منحصربه فردي كه دارم قاعدتا زندگي منحصربه فردي نيز براي خود خواهم داشت، كه از جهاتي مي تواند متفاوت از زندگي ديگران باشد، مهم آن است كه به تفاوتهاي خودم و تفاوتهاي ديگران احترام بگذارم و زندگي ام را منطبق با آن چه هستم، شكل ببخشم.
 
خدايا، توانايي ِ عشق به ديگري را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترين لحظات لذت زندگي ام، لحظاتي باشد كه بدون هيچ نوع چشمداشتي، خدمتي به همنوع ام مي كنم.
 
خدايا، مرا از هر نوع نفرت و كينه اي كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهايي از نفرت و كينه، بتوانم ديگران را آن طور كه هستند، بپذيرم و دوست بدارم.
 
خدايا، فهم مرا از زندگي آن چنان ژرف ساز تا قوانين آن را دريابم، و بفهمم كه در زندگي چيزهايي هست كه قابل تغيير نيست، قوانيني هست كه از آنها تخطي نمي توان كرد، تا ساده لوحانه نپندارم كه هر آنچه مي خواهم را مي توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو مي كنم خواهم داشت.
 
خدايا، اين توانايي را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه زندگي ام، در لحظه حال و براي آنچه هم اكنون مي گذرد زندگي كنم، و زيبايي ها و شادي هايي كه هم اكنون از آن برخوردار هستم را با انديشيدن بيش از حد به گذشته اي كه ديگر پايان يافته است، و دغدغه بيش از حد براي آينده اي كه هنوز نيامده است، ناديده نگيرم.
 
خدايا مگذار كه در بند گذشته باقي بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ي كشف حقيقت را در درونم شعله ور ساز كه هيچگاه بخاطر آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام و آبرو ، حيثيت و شخصيت اجتماعي ام بدان وابسته است، از حقيقت هايي كه هم اكنون بدان ها دسترسي مي يابم، و ممكن است همه آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام به چالش بكشد و بي اعتبار سازد‏، محروم نمانم.
 
خدايا، مرا به انضباطي دروني متعهد كن، تا بفهمم و بدانم كه هر كاري كه دوست دارم و از آن لذت مي برم را مجاز نيستم كه انجام دهم.
 
خدايا، كمكم كن تا عميقا دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي.
 
و در آخر ؛ خدايا، نعمت سكوت را بر من ارزاني دار ، تا در آن لحظاتي كه طنين زندگي روزمره در درونم آرام مي گيرد، نواي دلنشين و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد.

هیشکی بازدید : 60 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

((دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی

دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی

شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی

درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی

از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی

دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی

بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی...))

 

امروز خیلی دلم تنگه... اصلاً یه جوریم... کلافم... حوصلۀ هیچ کاری ندارم... حتی حوصلۀ غصه خوردن هم ندارم... انگار دلم می خواد بترکه... انگار دلم کوچیک شده... دوست دارم !... نه هیچ چیزی دوست ندارم ... کاش یه معجونی بود می خوردم دلم باز می شد... کاش یه دوست یه چیزی می گفت... کاش یه خبر خوب می شنیدم... کاش می خوابیدم... کاش خوابشومی دیدم... کاش هنوز منو یادش باشه... راستی اگه یه روز ببینمش منو می شناسه؟... بگذریم... انگاراز دلتنگی هم حوصلم سر رفته ... از خودم هم خسته شدم... روزگار بدی شده... این روزا... این شبای دلتنگی... راستی چه طولانیه این شبای پاییزی... چقدر سخت می گذره این روزای پاییز... روزگار بدی شده...  بیچاره زمستون... چقدر بدنام شده این پیرمرد سرما... کی گفته پادشاه فصل ها پاییزه... حالمو بهم می زنه... حالمو می گیره... روزگار بدی شده... امروز خیلی دلم تنگه... کلافم... حالم خیلی گرفته اس...

هیشکی بازدید : 67 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

((تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
 به كام دل در آغوشت نگیرم

 تويي آن آسمان صاف و روشن

 من این کنج قفس مرغي اسيرم

ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
 از اين زندان خاموش پر بگيرم 
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

 در این فکرم و می دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
 دگر از بهر پروازم نفس نيست

زپشت ميله ها هر صبح روشن
 نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه می آید به سویم

 اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
 از اين زندان خامش پر بگيرم
 به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم

من آن شمعم كه با سوز دل خويش
 فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را))

                                                    فروغ فرخزاد

 

بايد بسوزي و بسازي...

چاره ای جز این نداری... می دونم... می خوای فریاد بزنی... می خوای شکایت کنی... از دست کی؟ اول از دست خودت... یه کم که فکر می کنی می بینی مقصر اصلی یه کس دیگه اس... اینبار می خوای بلندتر داد بزنی... می خوای شکایت کنی ... اینبار از دست من... از دست همه... چون می بینی این همه سال اسیر بودی... باز فریاد می زنی ... اما صدات تو هم همه گم می شه... اینبار دیگه صدات تبدیل شده به ناله... باز می بینی اسیری و هر ثانیه زنجیر غربت دور گردنت سفت تر می شه... دیگه بغضت می ترکه... خیلی غریبی... می بینی هیچ چیز برای از دست دادن نداری... شاید حقت باشه... شاید سهم تو از این روزگار همین باشه... دلت می خواد فرار کنی... اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

نمی تونی...

نمی...

ن..

 دیگه از فریاد کشیدن خسته شدی... دلت هوای  حرف های تازه کرده... دلت می خواد یه دوست واقعی داشته باشی... یکی که براش درد دل دل کنی... دلت یه دوست میخواد... یه یار می خواد...  یکی که براش شعر بخونی... آواز بخونی... باهاش بخندی... برقصی... اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

اما نمی تونی...

نمی تونی...

نمی...

ن..

 دیگه از همه چی خسته شدی... فکر می کنی چرا اینطوری شده... چرا اینقدر غریبی... چرا هیچ کسی حرفت رو نمی فهمه... 

چرا...

 چون تنهایی...

خیلی تنهایی..

خیلی...

 من خیلی سعی می کنم گوشه ای از تنهایت رو پر کنم... می خوام دوستت باشم... چون خیلی دوستت دارم... خیلی برام عزیزی... ولی نمی دونم چی کار کنم...

تو اسیر غربتی... من اسیر روزگار...

تو هم اسیری منم اسیر...

تو بهم بگو...

این وسط کدوممون اسیرتریم... تو یا من...

من می خوام به این اسارت پایان بدم...

کمکم کن با هم به این اسارت پایان بدیم...

هیشکی بازدید : 47 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (2)

((گاو ماما ميكرد ، گوسفند بع بع ميكرد ، سگ واق واق ميكرد و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي ؟ شب شده بود امّا حسنك به خانه نيامده بود . حسنك دوستان زيادي داشت و مدتها بود كه به خانه نيامده بود . او به شهر رفته و در آن جا شلوار جين و تي شرتهاي تنگ به تن مي كند . او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلو آينه به موهاي خود ژل مي زند . موهاي حسنك ديگر مثل پشم هاي گوسفند نيست چون او به موهاي خود كتيرا مي زند .

ديروز كه حسنك با كبري چت ميكرد كبري گفت : تصميم بزرگي گرفته است . كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون با پتروس چت ميكرد .

پتروس هميشه پاي كامپيوتر نشسته بود و چت ميكرد . پتروس ديد كه سد سوراخ شده امّا انگشت او درد ميكرد چون زياد چت كرده بود . او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ديگر مي شكند . پتروس در حال چت كردن غرق شد و براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود امّا كوه روي ريل ريزش كرده بود .

ريز علي ديد كه كوه ريزش كرد امّا حوصله نداشت چون سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را درآورد . ريزعلي هر چند چراغ قوه داشت امّا حوصله دردسر نداشت ، قطار به سنگي برخورد كرد ، كبري و مسافران قطار مردند ولي ريز علي بدون توجه به خانه بازگشت .

خانه مثل هميشه سوت و كور بود ، الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او مهمان خوانده هم ندارد چون حوصله مهمان ندارد زيرا پول ندارد شكم مهمان را سير كند .

او در خانه تخم مرغ و پنير فراوان دارد امّا گوشت ندارد . او كلاس بالا و فاميل هاي پولداري دارد . او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت الاغ فروخت امّا او از چوپان دروغكو گِله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد .

به همين دليل ديگر در كتابهاي دبستان آن داستانهاي قشنگ وجود ندارد .))

هیشکی بازدید : 41 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

((پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد
 بر پرنیان آبی روشن
 در صبح تابناک طلایی
 آه ای آرزوی پاک رهایی
...))


 

سنگین تر از آنم که دوشادوش تو پرواز کنم.

قطرات اشک فرشتگان بال هایم را خیس کرده.

و تو همچنان در آرزوی صعود در اوج ایستاده ای.

نه باران...  نه زاری فرشتگان... نه دلواپسی زمینیان... و نه چشم های نگران من ... هیچکدام

در اراده تو خللی وارد نمی کنند. چون تو فرشته ای هستی از جنس باران...

ولی بال های زمینی من خسته اند. زیرا جنس من از خاک است...

سنگین ترازآنم که دوشادوش تو پرواز کنم.صعود برایم آرزویی دست نیافتنی ست.

زیر بال هایم را بگیر...

اگر می توانی مرا با خود ببر...

توقع زیادیست می دانم. ولی چه کنم چاره ای جز تو نمی شناسم...

مرا با خود ببر...

 تا اوج ...

حتی تا نیمه های راه...

مرا از این تاریکی نجات بده...

زیر بال هایم را بگیر...

هیشکی بازدید : 45 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (1)

وقتی به تو می اندیشم...

وقتی به تو می اندیشم انگار چراغی در قلبم روشن می شود...

وقتی به تو می اندیشم انگار در قلبم چراغانی می شود...

وقتی به تو می اندیشم انگار گلی خوشبو در درونم جوانه می زند...

وقتی به تو می اندیشم انگار بوی خوب تو را در تمام وجودم حس می کنم...

مهربانم اغراق نمی کنم...

باور کن...

وقتی به تو فکر می کنم تمام وجودم جامی می شود لبریز از حضور تو...

وقتی به تو فکر می کنم تمام دلم لبریز می شود از عشق حضور تو...

وقتی به تو فکر می کنم تمام جانم لبریز می شود از...

مهربانم چه بگویم که زبانم از قصور خود شرمسار است...

جانم، عزیزم...

باور کن...

وقتی تو در نظرم می آیی تمام تمامم لبریز می شود از دلتنگی. انگار که سالهاست ندیدمت.

بهترینم...

...

...

وقتی تو به یادم می آیی دلم پر می شود از قصه های ناگفته ای که با نبودنت همیشه ناگفته می ماند...

وقتی تو به یادم می آیی دلم پر می شود از نام مقدست که هیچگاه به آن نخواندمت...

وقتی تو به یادم می آیی...

وقتی تو به یادم می آیی ...

وقتی تو به یادم می آیی...

دلم خیلی هوایت را می کند...

دلم خیلی برایت تنگ می شود...

انگار...

ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند...

هیشکی بازدید : 44 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)


مهربان...

مهربان فقط برای یک ثانیۀ توست.

مابقیش همه مهر است و مهربان نام توست.

مهربان...

کسب و کار تو مهرورزی و مهربانی پیشۀ توست.

مهربان...

ای مهر پیشه...

اینجا شیدایست که طالب متاع گرانبهای توست.

دنیای مهرت را چه بهایی باید پرداخت یکجا و نقد...

تا بعد از این صدایت کنم. مهربانم...

هیشکی بازدید : 44 یکشنبه 11 دی 1390 نظرات (0)

همیشه وقتی فصل عوض می شه یه حال عجیبی دارم. اولش عطسه می کنم... بعد گلوم می خاره... بعدشم انگار تو دلم یهو خالی می شه... بعد دلم می گیره... یاد بچگیم می افتم... بچگی ... یاد اون روزای دور... اون آدمای قدیمی... اونایی که رفتند... اونایی که هستند... اونایی که نیستند......

بعد بازم دلم بیشتر می گیره... اونوقت برمی گردم به الان... یکم قبل تر ... چند سال... چند ماه... مثل بچگیم دنبال خاطرات خوب می گردم... آره داره یادم می آد... چندتایی هست... یکیش که خیلی خوبه... یه آدم خوبم توش هست... بهترین آدم دنیا... مهربون......

بعد یهو دلم می ریزه... یه چیزایی تو مغز سرم سوت می کشه... حالم بد می شه... مثل اینکه تموم ذهنم خالی می شه... دیگه هیچی یادم نمی آد... هر چی هست سیاهیه... انگار چشمم سیاهی می ره... تو فضا معلقم... یهو با کله می خورم زمین... یه جعبه تو دستمه... دارم تو راهرو بیمارستان بالا و پایین میرم... تو جعبه رو نمیتونم نگاه کنم... نه مثل اینکه جعبه نیست... این تابوت کیه دستم ... چه بوی بهشتی می آد... صدای قلبم رو تو تابوت می شنوم ... چه بوی بهشتی... انگار دستم بی اختیار شده... انگار ... باز می رم تو سیاهی ... باز با کله می خورم زمین... اینبار مثل اینکه پشت در اتاق عملم... بهت زده ام... نمی دونم چه اتفاقی افتاده... مهربون کجاست... من چرا اینجام... همچنان همه چی دور سرم می چرخه... همچنان... همچنان...

...

...

...

نمی دونم چقدر گذشته انگار از خواب بیدار شدم همه چی به نظر مرتبه به قول معروف ملالی نیست جز دوری شما  اونم که هیچوقت بر طرف نمی شه... چه اشکالی داره همۀ غصه ها تموم شده قصۀ دیگه ای داره شروع می شه... بهار اومد و رفت و جاشو داد به تابستون و پاییز... خیلی وقته زمستون رفته و روسیاهیش مونده به ذغال... اما داغش موند رو دل ما ...  اونم چه داغی به وسعت همۀ زمستون و تا نهایت همۀ اسفند ها.......

راستی چقدر گذشته؟ حواسم نبود بازم گلوم می خواره... نکنه داره باز فصل عوض می شه... راستی امروز چندمه کدوم ماهه....؟

تعداد صفحات : 13

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 136
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 10
  • باردید دیروز : 83
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 115
  • بازدید ماه : 221
  • بازدید سال : 455
  • بازدید کلی : 13,925