پائیز ای فصل برگ ریز
باورنمی كنی
پائیز ای فصل برگ ریز
باورنمی كنی
((دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی...))
امروز خیلی دلم تنگه... اصلاً یه جوریم... کلافم... حوصلۀ هیچ کاری ندارم... حتی حوصلۀ غصه خوردن هم ندارم... انگار دلم می خواد بترکه... انگار دلم کوچیک شده... دوست دارم !... نه هیچ چیزی دوست ندارم ... کاش یه معجونی بود می خوردم دلم باز می شد... کاش یه دوست یه چیزی می گفت... کاش یه خبر خوب می شنیدم... کاش می خوابیدم... کاش خوابشومی دیدم... کاش هنوز منو یادش باشه... راستی اگه یه روز ببینمش منو می شناسه؟... بگذریم... انگاراز دلتنگی هم حوصلم سر رفته ... از خودم هم خسته شدم... روزگار بدی شده... این روزا... این شبای دلتنگی... راستی چه طولانیه این شبای پاییزی... چقدر سخت می گذره این روزای پاییز... روزگار بدی شده... بیچاره زمستون... چقدر بدنام شده این پیرمرد سرما... کی گفته پادشاه فصل ها پاییزه... حالمو بهم می زنه... حالمو می گیره... روزگار بدی شده... امروز خیلی دلم تنگه... کلافم... حالم خیلی گرفته اس...
((تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل
در آغوشت
نگیرم
تويي آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغي اسيرم
ز پشت ميله هاي سرد تيره
نگاه حسرتم حيران به رويت
در اين فكرم كه دستي پيش آيد
و من ناگه گشايم پر به سويت
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خاموش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم
در این فکرم و می دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
زپشت ميله ها هر صبح روشن
نگاه كودكي خندد به رويم
چو من سر مي كنم آواز شادي
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان مي كنم ويرانه اي را
اگر خواهم كه خاموشي گزينم
پريشان مي كنم كاشانه اي را))
فروغ فرخزاد
بايد بسوزي و بسازي...
چاره ای جز این نداری... می دونم... می خوای فریاد بزنی... می خوای شکایت کنی... از دست کی؟ اول از دست خودت... یه کم که فکر می کنی می بینی مقصر اصلی یه کس دیگه اس... اینبار می خوای بلندتر داد بزنی... می خوای شکایت کنی ... اینبار از دست من... از دست همه... چون می بینی این همه سال اسیر بودی... باز فریاد می زنی ... اما صدات تو هم همه گم می شه... اینبار دیگه صدات تبدیل شده به ناله... باز می بینی اسیری و هر ثانیه زنجیر غربت دور گردنت سفت تر می شه... دیگه بغضت می ترکه... خیلی غریبی... می بینی هیچ چیز برای از دست دادن نداری... شاید حقت باشه... شاید سهم تو از این روزگار همین باشه... دلت می خواد فرار کنی... اما نمی تونی...
اما نمی تونی...
اما نمی تونی...
نمی تونی...
نمی...
ن..
دیگه از فریاد کشیدن خسته شدی... دلت هوای حرف های تازه کرده... دلت می خواد یه دوست واقعی داشته باشی... یکی که براش درد دل دل کنی... دلت یه دوست میخواد... یه یار می خواد... یکی که براش شعر بخونی... آواز بخونی... باهاش بخندی... برقصی... اما نمی تونی...
اما نمی تونی...
اما نمی تونی...
نمی تونی...
نمی...
ن..
دیگه از همه چی خسته شدی... فکر می کنی چرا اینطوری شده... چرا اینقدر غریبی... چرا هیچ کسی حرفت رو نمی فهمه...
چرا...
چون تنهایی...
خیلی تنهایی..
خیلی...
من خیلی سعی می کنم گوشه ای از تنهایت رو پر کنم... می خوام دوستت باشم... چون خیلی دوستت دارم... خیلی برام عزیزی... ولی نمی دونم چی کار کنم...
تو اسیر غربتی... من اسیر روزگار...
تو هم اسیری منم اسیر...
تو بهم بگو...
این وسط کدوممون اسیرتریم... تو یا من...
من می خوام به این اسارت پایان بدم...
کمکم کن با هم به این اسارت پایان بدیم...
((گاو ماما ميكرد ، گوسفند بع بع ميكرد ، سگ واق واق ميكرد و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي ؟ شب شده بود امّا حسنك به خانه نيامده بود . حسنك دوستان زيادي داشت و مدتها بود كه به خانه نيامده بود . او به شهر رفته و در آن جا شلوار جين و تي شرتهاي تنگ به تن مي كند . او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلو آينه به موهاي خود ژل مي زند . موهاي حسنك ديگر مثل پشم هاي گوسفند نيست چون او به موهاي خود كتيرا مي زند .
ديروز كه حسنك با كبري چت ميكرد كبري گفت : تصميم بزرگي گرفته است . كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون با پتروس چت ميكرد .
پتروس هميشه پاي كامپيوتر نشسته بود و چت ميكرد . پتروس ديد كه سد سوراخ شده امّا انگشت او درد ميكرد چون زياد چت كرده بود . او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ديگر مي شكند . پتروس در حال چت كردن غرق شد و براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود امّا كوه روي ريل ريزش كرده بود .
ريز علي ديد كه كوه ريزش كرد امّا حوصله نداشت چون سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را درآورد . ريزعلي هر چند چراغ قوه داشت امّا حوصله دردسر نداشت ، قطار به سنگي برخورد كرد ، كبري و مسافران قطار مردند ولي ريز علي بدون توجه به خانه بازگشت .
خانه مثل هميشه سوت و كور بود ، الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او مهمان خوانده هم ندارد چون حوصله مهمان ندارد زيرا پول ندارد شكم مهمان را سير كند .
او در خانه تخم مرغ و پنير فراوان دارد امّا گوشت ندارد . او كلاس بالا و فاميل هاي پولداري دارد . او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت الاغ فروخت امّا او از چوپان دروغكو گِله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد .
به همين دليل ديگر در كتابهاي دبستان آن داستانهاي قشنگ وجود ندارد .))
((پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد
بر پرنیان آبی روشن
در صبح تابناک طلایی
آه ای آرزوی پاک رهایی...))
سنگین تر از آنم که دوشادوش تو پرواز کنم.
قطرات اشک فرشتگان بال هایم را خیس کرده.
و تو همچنان در آرزوی صعود در اوج ایستاده ای.
نه باران... نه زاری فرشتگان... نه دلواپسی زمینیان... و نه چشم های نگران من ... هیچکدام
در اراده تو خللی وارد نمی کنند. چون تو فرشته ای هستی از جنس باران...
ولی بال های زمینی من خسته اند. زیرا جنس من از خاک است...
سنگین ترازآنم که دوشادوش تو پرواز کنم.صعود برایم آرزویی دست نیافتنی ست.
زیر بال هایم را بگیر...
اگر می توانی مرا با خود ببر...
توقع زیادیست می دانم. ولی چه کنم چاره ای جز تو نمی شناسم...
مرا با خود ببر...
تا اوج ...
حتی تا نیمه های راه...
مرا از این تاریکی نجات بده...
زیر بال هایم را بگیر...
وقتی به تو می اندیشم...
وقتی به تو می اندیشم انگار چراغی در قلبم روشن می شود...
وقتی به تو می اندیشم انگار در قلبم چراغانی می شود...
وقتی به تو می اندیشم انگار گلی خوشبو در درونم جوانه می زند...
وقتی به تو می اندیشم انگار بوی خوب تو را در تمام وجودم حس می کنم...
مهربانم اغراق نمی کنم...
باور کن...
وقتی به تو فکر می کنم تمام وجودم جامی می شود لبریز از حضور تو...
وقتی به تو فکر می کنم تمام دلم لبریز می شود از عشق حضور تو...
وقتی به تو فکر می کنم تمام جانم لبریز می شود از...
مهربانم چه بگویم که زبانم از قصور خود شرمسار است...
جانم، عزیزم...
باور کن...
وقتی تو در نظرم می آیی تمام تمامم لبریز می شود از دلتنگی. انگار که سالهاست ندیدمت.
بهترینم...
...
...
وقتی تو به یادم می آیی دلم پر می شود از قصه های ناگفته ای که با نبودنت همیشه ناگفته می ماند...
وقتی تو به یادم می آیی دلم پر می شود از نام مقدست که هیچگاه به آن نخواندمت...
وقتی تو به یادم می آیی...
وقتی تو به یادم می آیی ...
وقتی تو به یادم می آیی...
دلم خیلی هوایت را می کند...
دلم خیلی برایت تنگ می شود...
انگار...
ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند...
مهربان...
مهربان فقط برای یک ثانیۀ توست.
مابقیش همه مهر است و مهربان نام توست.
مهربان...
کسب و کار تو مهرورزی و مهربانی پیشۀ توست.
مهربان...
ای مهر پیشه...
اینجا شیدایست که طالب متاع گرانبهای توست.
دنیای مهرت را چه بهایی باید پرداخت یکجا و نقد...
تا بعد از این صدایت کنم. مهربانم...
همیشه وقتی فصل عوض می شه یه حال عجیبی دارم. اولش عطسه می کنم... بعد گلوم می خاره... بعدشم انگار تو دلم یهو خالی می شه... بعد دلم می گیره... یاد بچگیم می افتم... بچگی ... یاد اون روزای دور... اون آدمای قدیمی... اونایی که رفتند... اونایی که هستند... اونایی که نیستند......
بعد بازم دلم بیشتر می گیره... اونوقت برمی گردم به الان... یکم قبل تر ... چند سال... چند ماه... مثل بچگیم دنبال خاطرات خوب می گردم... آره داره یادم می آد... چندتایی هست... یکیش که خیلی خوبه... یه آدم خوبم توش هست... بهترین آدم دنیا... مهربون......
بعد یهو دلم می ریزه... یه چیزایی تو مغز سرم سوت می کشه... حالم بد می شه... مثل اینکه تموم ذهنم خالی می شه... دیگه هیچی یادم نمی آد... هر چی هست سیاهیه... انگار چشمم سیاهی می ره... تو فضا معلقم... یهو با کله می خورم زمین... یه جعبه تو دستمه... دارم تو راهرو بیمارستان بالا و پایین میرم... تو جعبه رو نمیتونم نگاه کنم... نه مثل اینکه جعبه نیست... این تابوت کیه دستم ... چه بوی بهشتی می آد... صدای قلبم رو تو تابوت می شنوم ... چه بوی بهشتی... انگار دستم بی اختیار شده... انگار ... باز می رم تو سیاهی ... باز با کله می خورم زمین... اینبار مثل اینکه پشت در اتاق عملم... بهت زده ام... نمی دونم چه اتفاقی افتاده... مهربون کجاست... من چرا اینجام... همچنان همه چی دور سرم می چرخه... همچنان... همچنان...
...
...
...
نمی دونم چقدر گذشته انگار از خواب بیدار شدم همه چی به نظر مرتبه به قول معروف ملالی نیست جز دوری شما اونم که هیچوقت بر طرف نمی شه... چه اشکالی داره همۀ غصه ها تموم شده قصۀ دیگه ای داره شروع می شه... بهار اومد و رفت و جاشو داد به تابستون و پاییز... خیلی وقته زمستون رفته و روسیاهیش مونده به ذغال... اما داغش موند رو دل ما ... اونم چه داغی به وسعت همۀ زمستون و تا نهایت همۀ اسفند ها.......
راستی چقدر گذشته؟ حواسم نبود بازم گلوم می خواره... نکنه داره باز فصل عوض می شه... راستی امروز چندمه کدوم ماهه....؟
تعداد صفحات : 13